اگــــــرمـیـخـواهــــــی بــــــه مــــــن تـکـیــــــه کـنــــــی , تـکـیــــــه کــــــن
... فـقـــــط بــــــدان کــــــه مــــــن , دیــــــواری تــــــرک خــــــورده ام ...!! تـحـمـــــل تـکـیـــــه دارم امــــــا ضــربـــــه را نـــــــه
رویا هایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند،همراه کسانی بودم که همراهم نبودند ،وسیله کسانی بودم که هرگز آنهارا وسیله قرار ندادم ،
دلم را شکستند که هرگز قصد شکستن دل انهارا نداشتم وتو چه می دانی که عشق چیست؟
عشق سکوتیست در برابر همه اینها...
آنـقـבر بـه آدمـهـآے روے زَمـیـن بـے اعـتـمـآב شـבه اَمـ
ڪــه مـیـتـرسـَمـ
وَقـتـے اَز خـوشـحـآلـے بـه هــوآ بـپـرَمـ ...
زَمـیـن رآ اَز زیـر پـآیـَمـ بـِـِڪشـَنב !!!
من یہ روزے בخترے بوבم ڪه از تہ בل میخنـבیـבم
من یہ روز آرومترین اعصاب בنیآرا בآشتم
اڪنـون بے آنڪه شآב بآشم نفس میکشم
بے آنڪه شآבبآشم زیر بارآن رآه میروم
بے آنڪه شآב بآشم زندگے میڪنم
בیگرآن از ڪنآرم عبـور میڪننـב
سرد و سنگین....
بے آنڪه نآمم رآ به خآطر بیآورنـב ....
جـوری عبـور میکننـב
که انگآر مَـن نیستم
حرفے نیست...
فقط خَستــه ام
من בخترے هستم ڪہ با تمآمِ تـوآن بآ سرنـوشت میجنگـב
و چہ جنگِ نآ برابرے
من خستــه ام ولی مغلـوب نخوآهم شد ..
لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد
لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..
آرامـــــ ـــ ـ
در گوشـه ای نشستهــــ ـــ ـ ام ..
کار از چسبــــ و باند و پانســمان گذشتهـــــ ـــ ـ
زخمـــــ ـــ ـ به روحـــــــ ـــــ ـــ ـم رسیـده …
طرح دلتنگی
دگرباره چادر مشکین شب نمایان گشته
وزخم دلم سر باز زده
وباغ چشمانم بارانی ست
وکویر خشک گونه هایم دریا
چشمان شهر را خواب فراگرفته
ولی از قفس چشمانم رهایی یافته
جسم بی روح واستخوانهای تکیده ام
زیر چرخ های سنگین ارابه ی زمانه
بی رحمانه خرد می شود
و دریغ از فریادی !
ودریغ از دست یاری !
هـمه در دنیـا کـسی را دارنــد،بــرای خودشــان
“خــُسـرو” و “شیـــرین” . . . “لیـلی” و “مـَجنــون”
“رامیـن” و “ویـس” . . . “پیــرمــَرد” و “پیرزَن”
“تــو” و “اون” . . .
“مــَن” و “تــَنهـآیی . . .”
ϰ-†нêmê§ |